چقدر ما اسکل بودیم که نیم ساعت تمام خودمونو خفففففففففففه می کردیم و جیکمون بیرون نمیومد تا مبصر کلاس اسممون رو توی خوب ها بنویسه و پیشش هم ستاره بذاره و فکر می کردیم الان بمون جایزه میدن بعدشم معلم میاد و  بدون این که به جدول خوب ها و بد ها نگاه کنه میشینه و شروع به درس دادن می کنه و اسکل ترش وقتی بودیم که زنگ بعد هم همین کارو می کردیم 



تاريخ : یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : هانی |

 

 

 

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید (( شن )) .

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.amstory.mihanblog.com
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.....
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.


تاريخ : پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, | 14:31 | نویسنده : هانی |

 

 

 

تو دستشویی پارک بودم که دیدم یکی داره در میزنه..... بعد از 10 ثانیه گفت : سلام چطوری؟

منم خجالت زده گفتم: خوبم مرسی!
گفت: چیکار میکنی؟
گفتم:آدم اینجا چیکار میکنه؟!؟

دوباره گفت :میتونم الان بیام اونجا؟
عصبانی شدم گفتم:نه هنوز خودم کار دارم
یهو دیدم داره میگه:"من بعدا بهت زنگ میزنم. الان یه دیونه ای تو دسشویی داره جواب سوالای منو میده


تاريخ : پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, | 14:10 | نویسنده : هانی |

افسره جلوی یه ماشین رو می گیره و به راننده می گه شما به خاطر بستن کمربند ایمنی از سوی انجمن حمایت کنندگان از ایمنی جاده ها 50 هزار تومان جایزه بردید. حالا می خواهید با این پول چه کار کنید؟ راننده می گه فکر کنم باهاش برم گواهینامه مو بگیرم! خانمی که کنار راننده نشسته بوده می گه جناب سروان حرفشو گوش ندید شوهر من وقتی مسته یه بند چرت و پرت می گه. روی صندلی عقب یه نفر خوابیده بوده که از شدت سر و صدا بیدار می شه و می گه من از اولشم گفتم با ماشین دزدی نمی شه فرار کرد. یه دفعه یه نفر از صندوق عقب ماشین داد می زنه: ببینم، بالاخره از مرز گذشتیم؟



تاريخ : چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, | 18:7 | نویسنده : هانی |

رئیس جمهور آمریکا داشت با نخست وزیر انگلیس صحبت می کرد. یکی از مهمانان جلو آمد و پرسید شما دارید در باره چی صحبت می کنید؟ رئیس جمهور آمریکا جواب داد ما داریم برنامه هی جنگ جهانی سوم را می ریزیم. می خواهیم 14 میلیون نفر را، به علاوه ی یک دندانپزشک بکشیم. مهمان گیج شد و پرسید: چرا می خواهید یک دندانپزشک را بکشید؟ رئیس جمهور رو به نخست وزیر انگلیس کرد و گفت: نگفتم؟ هیچ کس در مورد اون 14 میلیون سوالی نمی کنه !



تاريخ : چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, | 18:6 | نویسنده : هانی |

 

عکس عاشقانه فانتزی

فکر مي کرديم عاشقي هم بچگيست...
اما حيف اين تازه اول يک زندگيست...
زندگي چيزيست شبيه يک حباب..
عشق آباديه زيبايي در سراب...
فاصله با آرزو هاي ما چه کرد...
کاش مي شد در عاشقي هم توبه کرد
 


تاريخ : چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, | 16:48 | نویسنده : هانی |

 

تو دستشویی پارک بودم که دیدم یکی داره در میزنه..... بعد از 10 ثانیه گفت : سلام چطوری؟

منم خجالت زده گفتم: خوبم مرسی!
گفت: چیکار میکنی؟
گفتم:آدم اینجا چیکار میکنه؟!؟

دوباره گفت :میتونم الان بیام اونجا؟
عصبانی شدم گفتم:نه هنوز خودم کار دارم
یهو دیدم داره میگه:"من بعدا بهت زنگ میزنم. الان یه دیونه ای تو دسشویی داره جواب سوالای منو میده


تاريخ : سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, | 1:20 | نویسنده : هانی |

 

یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش!
مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟
زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جسیکا نوشته شده بود…
مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جسیکا بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرده تقریبا بیهوش می شه.
مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟
زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده
بود

نظر از یاد نرود !!!



تاريخ : سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, | 1:19 | نویسنده : هانی |

 

یه آقایی توی اتوبان با سرعت 180 کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس
 با دوربینش شکارش می کند و ماشینش رو متوقف می کند. پلیس میاد
 کنار ماشین و میگه گواهینامه و کارت ماشین !
راننده میگه :من گواهینامه ندارم.این ماشینم ماله من نیست کارت ماشین 
 هم پیشه من نیست.من صاحب ماشین رو کشتم جنازه شم انداختم تو 
صندوق عقب. چاقوشم صندلی عقب گذاشتم. حالا هم داشتم میرفتم از
 مرز فرار کنم که شما منو گرفتین.
مامور پلیس که حسابی گیج شده بود بی سیم می زنه به فرماندش و عین
قضیه رو گزارش میدهد و در خواست کمک فوری می کنه فرمانده اش هم 
به او می گه که کاری نکند تا او خودشو برسونه.
فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل می رسوند و به راننده می گوید : 
اقا گواهینامه ؟
یارو گواهینامه اش رو از تو جیبش در میاره و به فرمانده می دهد.
فرمانده می گه اقا کارت ماشین؟
راننده کارت ماشین که به نام خودش بوده در میاره و می دهد به فرمانده
فرمانده که روی صندوق عقب چاقویی پیدا نکرده عصبانی دستور میدهد تا
 راننده در صندوق عقب را باز کند.
راننده در صندوق رو باز می کند و فرمانده می بینه که صندوق هم خالیست
فرمانده که حسابی گیج شده بود به راننده میگه "پس این مامور ما چی میگه؟
رانندهه می گه:چه میدونم والا جناب سرهنگ.لابد الانم می خواد
 بگه من 180 تا سرعت می رفتم!!!

نه خداییش جال نبود؟؟؟؟؟؟؟؟



تاريخ : سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, | 1:14 | نویسنده : هانی |

 

يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:

هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟

دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خببذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!

پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!

دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاً منظور منم همين بود!

-----------------------



تاريخ : سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, | 1:3 | نویسنده : هانی |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
  • قالب میهن بلاگ
  • سمفونی